سخنی با خورشیدِ ایستاده در غبار!

سخنی با خورشیدِ ایستاده در غبار!
این روزها گرد و غبار، نفس شهرهای­مان را بریده است. علی الخصوص طرف غرب. بچه ها در کرمانشاه کلافه شدند. در کردستان هم اوضاع تعریفی نیست. خورشید به سختی خودش را بالا می کشد از پشت کوه های پاوه.

خوزستان را که بهتر است نگویم. تهران از همه جا بدتر... پنداری غبارها همه را کلافه کرده اند، الا تو را! تو هنوز در غبار ایستاده ای و در مارون الرأس انگشتت را به سوی جبهه­ی نهایی نشانه می روی. خبر داری اینجا در تهران بعضی ها با انگشت تو مشکل پیدا کرده اند؟! به نظرت، آنقدر دقیق نشانه رفتن روی اسرائیل، خیلی افراطی گری نیست؟! بگذریم... بگذار از شاهکار نیروهای تازه به دوران رسیده­ات بگویم! خبر داری بچه های دهه شصت دارند در خط تو عملیات می کنند؟! خبر داری «ایستاده در غبار» دارد اکران می شود حاج احمد؟ نمی خواهی برای دستخوش، بیایی و دوباره لباس های چرک نیروهایت را چنگ بزنی تا انگشت هایت خونی شوند؟

 

 «ایستاده در غبار»، اسم بامسمایی ست برای قامت رشید تو. محمدحسین مهدویان، زبان رسایی دارد برای گفتن از مردان جنگ. تو البته مردِ جنگ نبودی. در کردستان هم به هر روستایی که می رفتی، می گفتی: «ما برای کار فرهنگی آمده‌ایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم!» حالا بعضی ها البته معادله را عوض کرده اند. می پندارند تو مشکلِ اصلی هستی. ما حالا در جایگاه متهم هستیم! متهم به انقلاب کردن، متهم به انقلابی بودن، متهم به جنگیدن در خرمشهر، در حلب، در فلوجه و در همه جا! متهم به بر هم زدن نظم جهانی! انگار نه انگار که حضرت روح الله آمده بود تا همین نظم وحشیانه و قانون جنگل را فرو بریزد. ما الان باید برای تک تک اشتباهات مان جواب پس بدهیم. خواهی گفت جل الخالق؟! باور کن حقیقت دارد.

 

مرا ببخش، ولی بگذار کمی راحت تر حرف بزنم. نمی دانم این 34 سال چگونه بر تو گذشته است. ببخش اگر خارجی حرف می زنم! اصلاً واژه «کدخدا» را شنیده ای سردار؟ خبر داری خیال دارند رعیتِ کدخدا کنند نیروهای کانال کمیل را؟ ابراهیم هادی را دیده بودی طرف کردستان؟ داش ابرام خودمان! برای داش ابرام هم کدخدا پیدا کرده اند. خنده دار است نه؟ داش ابرام کجا، کدخدا کجا؟!.. البته جای نگرانی نیست. مگر نگفته بودی امام(ره) که بر زخم پایت دست کشید، دیگر درد را احساس نمی کردی؟! این فقره هم از همان جنس است. بی کم و کاست! تو زخم می خوری، ولی باز هم می ایستی. انگشت اشاره ی تو این روزها در عراق و سوریه غوغا کرده است. بچه ها انگشت تو هستند که به اسرائیل، نزدیک و نزدیک تر می شوند. این روزها تو در خان طومان سلاح در دست گرفته، به زمین می افتی، سینه خیز می روی، شهید می شوی و باز بر می خیزی. پشت جبهه اما بنی صدرها هنوز هستند.

 

راستش را بخواهی، من فکر می کنم اگر آن مردِ ترسو، آن روز زهره­ی آمدن به مریوان را هم داشت و تو هلی کوپترش را در مریوان زده بودی، باز هم اوضاع فرقی نمی کرد. بنی صدرها همیشه هستند، درست مثل خودت. این دوگانه همیشه هست. ولی تا تو هستی، باکی نیست! جالب است برایت بگویم سعودی ها، رئیس شورای حقوق بشر سازمان ملل شده اند و ما هم در صدر کشورهای حامی تروریست قرار داریم. ما یک مشت افراطیِ تروریست هستیم که می خواهند با بمب های خوشه ای شان به سوی متمدن شدن هدایت مان کنند و این وسط بعضی ها خیال دور کردن جنگ از سر کشور برشان داشته! حسن مقدم البته جنگ را از سر ما دور کرد و برای همیشه رفت پیش حاج همت. اینها فقط دارند شوخی می کنند حاجی. یک شوخی نچسب از جنسِ همان ریاست عربستان بر شورای حقوق بشر!

 

راستی،  یادت هست، وقتی هم که اینجا بودی، آدم های بنی صدر تو را به خشن و افراطی بودن متهم می کردند؟ جل الخالق! به تو، بله، به خودِ تو، گفته بودند منافق! و تو چه تلخ می خندیدی به این حرف ها... جگرت آتش می گرفت از این همه وقاحت و دم نمی زدی. و بعد برای­مان تعریف کردی که: «امام فرمود: احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرف‌ها رامی زنند!... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست...!» و به حق چه محکم ایستادی در همان جایی که باید بایستی. در مارون الرأس!

 

محمدحسین مهدویان عزیز که تو را روایت کرد، گویا مسئولین سیاسی هم بعد از سال­ها یاد تو افتادند! خبر دادند که زنده هستی حالا بعد از 34 سال! ولی باز هم دمِ بر و بچه­های جوان هنرمند گرم که تو را مقابل چشمان ما مجسم کرد تا در رگ هایمان جاری شوی و نور بِدَمی در تنِ خسته ی این شهرهای پر از غبار! مطمئنم اگر بازی هادی را ببینی، کیف میکنی. هادی خوب نقش تو را بازی کرده است. کاش ما هم می توانستیم! راستی چگونه شب هایت را صبح میکنی این روزها؟ آنجا دیگر زندان فلک الافلاک خرم آباد نیست که دست ساواکی های آموزش دیده در اسرائیل افتاده باشی... حکایت تلخی ست حکایت اسارت... بگذریم.. حاج احمدِ عزیز، گفتم شهرهای ما را غبار گرفته است، یقین دارم تو خورشیدی در میان این غبارها. انگشت اشاره تو در مارون الرأس نشان می دهد خط اصلی را. برگرد حاج احمد، تو را به خدا برگرد. یک ایران چشم منتظرت هستند. کاش «ایستاده در غبار» مقدمه­ی بازگشتت باشد.. کاش!

 

محمد ذوقی