خاطره نوشت جديد احسان محمدحسنی از همسفرى با مدافعان حرم:
کوه صبر، یعنی این مادر!
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر کس این آتش ندارد نیست باد
فقط کمتر از چند دقیقه، بچه ها دیرتر به محل انفجار رسیدند. انفجار خمپاره ها و موشک هایی که به فاصلۀ هر یک ربع، نَفَسِ روستاهای نبل و الزهرا در شمال غرب حلب را بند آورده بود. آنهم تنها به فاصلۀ چند روز از شکستنِ محاصرۀ چهار ساله!
وقتی بچه ها به خانۀ این زن رسیدند، دود بود و شراره های آتش که به آسمان می رفت. او مادر سه فرزند است و چهارمین بچه را هم باردار بود. دو دختر و یک پسر؛ همسر این زن هم از قضا یکی از مجاهدان شیعۀ مدافع شهر است. وقتی ظهر آن روز برای ناهار، سفرۀ ساده ای پهن شد و کل خانواده دور هم جمع شدند، خمپاره بود که وسط سفرۀ خالیِ این خانواده فرود آمد.
بچه ها و پدر و مادر، شدیداً از ناحیۀ دست و پا و شکم مجروح شدند و نوزادِ معصومِ پناه گرفته در وجود این مادر هم در تنها درمانگاهِ موجود این روستا با پاهای کوچک و ترکش خورده و زخمی اش به دنیا آمد. همچنانکه حلقۀ ازدواج این زن در زیر ردّ خونابه های جراحتش خودنمایی می کند، لبخند رضایت و شکر این خانواده در زیر کوه مصیبت هایی که بر سر این مردم بی دفاع آوار شده، وجدان های خفته و دنائت بی دردهای همیشه خندان را حیران می کند.
اینجا هم زمستان است، امّا بهار در قلب این سوزِ سرما، به مهمانی خانه های این مردم آمده. این روستا نمادی از مجموعۀ امّت کوچک مصطفی (ص) است و در این عید خون، عیدی من برای مظلومین این سرزمین چه چیز دیگری جز اشک های سرخِ ناتوانی هاست؟ داعش و حامیان بین المللی اش در کاسه چشمان این مردم مظلوم، سرب داغ می ریزند و سهم من در این بیابانِ انسانیت، بغض و حسرت است.
پیشاپیش عیدتان مبارک اهالی محلۀ والفجر! سرتان سبز ودلهاتان.
... ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم!
والسلام